بسمه تعالی

 

     

بیش از یک دهه از تذکر رهبر معظم انقلاب در مورد خطر تهاجم فرهنگی می گذرد .  این کلمه  در زبان اهل سیاست و فرهنگ و رسانه چرخیده و هر کس از زاویه ای به آن نگاه کرده است . گاه پتکی بود که بر نسلی و یا قشری از جامعه زده شد، اما ندیدن عقبه های فکری آن جز تنش های اجتماعی و فاصله اقشار جامعه از یکدیگر کمتر فایده داشته است.

 

غربزدگی، سیاهی محض است؛ تمام چیزیست که در این بین شجاعانه از زبان بعضی شنیده می شود ولی در پای بیان چرایی ، علت ها و بررسی ریشه ها زبانها لکنت می گیرد و مخاطب غرق سوال را مبهوت نگاه می دارد.

علوم انسانی 

ادامه مطلب...

نوشته شده در  جمعه 90/11/7ساعت  9:59 صبح  توسط وحیدی 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

از غریبی تو گفتن زبانی پاک می خواهد و از سکوتت حرف زدن لبانی مطهر. قلب مکدر ما کجا و ورود به حرم بهشتی جمال صفات تو کجا! سرم را پایین می اندازم و می آیم، می دانم جای دیگر ندارم که بروم ، با توشه ای ناچیز اذن می گیرم و وارد می شوم باذن الله و اذن رسوله و باذن ملائکته.....

بقیع

ادامه مطلب...

نوشته شده در  چهارشنبه 90/11/5ساعت  11:30 صبح  توسط وحیدی 
  نظرات دیگران()

 بسمه تعالی

هویت 

    اگر ما بخواهیم در مقابل تهاجم ها بایستیم و با هویت و فرهنگ غربی مقابله کنیم ( چون ادعا داریم فرهنگ غرب تناسبی حداقل با فرهنگ و هویت ما ندارد و در حالت کلی با طبع انسانی) باید هویت اصلی و درست را به جامعه جوانمان معرفی کنیم. دو گزینه ای که اول به ذهن می آید هویت ملی و دوم هویت اسلامی است که در ذهن بسیاری اسلامی عربی شناخته شده است.

    هویت غربی 

ادامه مطلب...

نوشته شده در  یکشنبه 90/9/13ساعت  4:15 عصر  توسط وحیدی 
  نظرات دیگران()

بسمه تعالی

وقتی مشکی مد باشه، خوبه!
 وقتی رنگ مانتو شلوار باشه، خوبه!
                   وقتی رنگ عشقه، خوبه!
          وقتی رنگ کت و شلوار باشه، با کلاسه!
 وقتی لباس های شب تو مهمونی ها مشکی باشه، باکلاسه!

                اماوقتی رنگ چادر، مشکی شد، بد شد!!!؟؟؟

چادر حجاب


نوشته شده در  سه شنبه 90/7/19ساعت  1:51 عصر  توسط وحیدی 
  نظرات دیگران()

بسمه تعالی

پدر زحمتکش
 
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
  ادامه مطلب...
نوشته شده در  دوشنبه 90/7/18ساعت  2:19 عصر  توسط وحیدی 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
شهید زنده
مادرم خبر ندارد اینجا هستم
آخرین عکس یک شهید
مال حرام‏
دختر مورد علاقه سردار
علوم انسانی و تهاجم فرهنگی (2)
[عناوین آرشیوشده]