بسم رب الزهراء
خاطره ای از خواهر شهید حواد عنایتی:
یادم می آید زمانی که جواد را داخل قبر می گذاشتند مادر شهید دستمالی به دستش داد و گفت جواد این دستمال نزدت امانت باشد تا روز قیامت ما رانیز شفاعت کنید.
چندین سال بعد یعنی سال 85 دوستی در محله مان خواب می بییند در حالی که روحش از وجود دستمالی که مادر به او داده بود خبرنداشت تعریف می کرد وارد حرم حضرت ابوالفضل شدم دیدم جواد آنجا است و ایستاده است به او گفتم جواد تو اینجایی ، چه کار می کنی ؟ گفت من مسئول تمیز کردن زیارت حضرت ابوالفضل (ع)هستم و دستمالی را به من نشان داد و گفت با این دستمال. به او گفتم دستمال را به من بده ؟گفت نه این امانت است نزد من .
این خواب را برای خانواده تعریف کرد حتی نشانه هایی از دستمالی که در خواب دیده بود برای ما تعریف کرد که این نشانه ها درست بود. خیلی خوشحال شدیم .
شادی روحشان صلوات
بسم رب الشهدا
« «داوود بصائری به سال 1346 متولد شد. او در 22 فروردین 1362 ، در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود ، شربت شهادت نوشید. آن چه خواهید خواند ، نخستین نامه داوود بصائری از خوزستان به زادگاهش ، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد. این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی 14 ساله است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم اعظم خانم. من داوود هستم. می خواستم که این نامه را برای مادرم بخوانید و بگویید من به جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم. می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود. چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم. و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.
منیع: مشرق
بسم رب الشهدا و الصدیقین
قبل از عملیات نصر 4 ، محمود صادق نژاد ، با همان لهجه لنگرودی به فرمانده ی گردان کمیل ، شهید «محمد اصغری خواه» که همشهری اش بود ، می گفت: «حاجی ! تو رو به امام اجازه بده بیام تو این عملیات».
فرمانده هم که می دانست او از کربلای 2 جراحت سنگینی در پا دارد می گفت: «نه ، امکان نداره. تو بمون محمود جون. خوب که شدی ، بعد.»
صادق نژاد این حرف را که شنید بغض کرد و رفت گوشه سنگر ، زانو هایش را بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن. تو عالم خودش بود و ناله می کرد. من که شاهد این ماجرا بودم به عکاس گفتم:«سریع عکسش رو بگیر. این رفتنیه. موندنی نیست».
درست 24 ساعت بعد ، ساعت 2 بعدازظهر، در عملیات نصر4، به تاریخ دوم اردیبهشت 1366 ، طی پاتک بعثی ها ، محمود صادق نژاد رفت.
این همان عکسی است که از صادق نژاد گرفته شد:
بسمه تعالی
على بن ابى حمزه مىگوید:
دوستى داشتم که در دستگاه بنى امیه نویسنده بود، از من خواست از حضرت صادق علیه السلام براى او وقت ملاقات بگیرم، حضرت اجازه داد. چون وارد شد سلام کرد و نشست و عرضه داشت: فدایت شوم، در ادارات بنى امیه نویسنده بودم و از اینرو مال فراوانى به دست آوردم.
حضرت فرمود: اگر بنى امیه کسى را نمىیافتند تا در تمام امور به آنان کمک دهد، امر مال و غنیمت و مسئله جنگ و امور سیاسى و اجتماعى، قدرت غارت کردن حق ما را نداشتند، اگر مردم آنان را رها مىکردند چیزى جز آنچه در دست داشتند، نمىیافتند.
جوان عرض کرد: فدایت شوم راهى براى خروج از مال حرام جهت من هست؟
فرمود: اگر راهنمایى کنم مىپذیرى؟ عرضه داشت: آرى، فرمود: از آنچه از این راه به دست آوردهاى بیرون شو، اگر صاحبان مال را مىشناسى به آنان برگردان، اگر نمىشناسى از جانب آنان صدقه بده، در این صورت من بهشت را براى تو ضامنم!
جوان زمانى طولانى سکوت کرد و سر به زیر انداخت، سپس گفت: فدایت شوم، انجام دادم.
او با ما به کوفه برگشت، چیزى نبود جز اینکه از آن جدا شد حتى از لباس ضرورى بدنش، ما براى او لباس تهیه کردیم و مختصر نفقهاى به او مىرساندیم.
چیزى نگذشت که مریض شد، به عیادتش رفتیم، در یکى از عیادتها او را به حال احتضار دیدم، چشم گشود و گفت: اى على بن ابى حمزه! به خدا قسم! امام صادق علیه السلام به عهدش وفا کرد!
این را گفت و چشم از جهان بست. چون به خدمت امام رسیدم به من نگریست و فرمود: عهدم را نسبت به دوستت وفا کردم، گفتم: فدایت شوم، راست مىگویى، او این مسئله را به وقت مرگش به من خبر داد. در هر صورت از مال حرام به هر صورت که هست بپرهیزیم، زیرا مال حرام باعث تاریکى باطن و غضب حضرت حق و دور افتادن از رحمت دوست و در بسیارى از مراحل، علت بطلان قطعى واجبات مانند نماز و طواف حج است.
بسمه تعالی
نه نیاری که دل آیجی ها می شکنه؟ بگو چشمت دنبال کیه تا بریم پاشنه ی در خونه شو دربیاریم.
جواد خیلی با حیا بود. خواهرها که دیدند قفل زبان برادر باز نمی شود ، پا پی اش شدند که باید روی کاغذ اسمشو بنویسی .
جواد برگه را برداشت و نوشت. خواهر ها کلی ذوق کردند و ورق را قاپ زدند .....حسابی دمق شدند. نوشته بود:
"مزد جهاد، شهادت است”
شادی روح شهید جواد عنایتی صلوات